راستش من برادرمو خيلی وقته نديدم خيلی هم دلم براش تنگ شده ولی با من قهر کرده،داداشم از من کوچکتره 20 سالشه من 25 سال ولی حتی يک پيامک هم نميفرسته،چند سال گذشته ديگه به نبودنش عادت کردم 5 ساله که رفته حتی صداشم نشنيدم،ولی وقتی ميبينم اطرافم خيليا با برادرشون بيرون ميرن حرف ميزنن از خودم ميپرسم منم برادر دارم چرا رفت يک شهرستان ديگه؟ چرا نبايد پيشم باشه؟ بهش فکر ميکنم خيلی غصه مياد سراغم،به من ميگه اگه برگردم پيشت ياد خاطرات بد ميافتم از غصه دق ميکنم،خاطره بدش اينه که پدرمون از دست داديم و داداش کوچيکم همش تو فکر پدرمه،اصلا نمياد خانه پيش منو مادرم،فکر ميکنه اگه برگرده بايد سختی بکشه چون پدرم ورشکست شد بعد مريض شدو از دنيا رفت،حالا اين حرفای اونه،خودم که تنها موندم کسی پيشم نيست يروز دم در خانه نشسته بودم که يک پسري رو ديدم که همه چيزش شکل داداش کوچيک منه هم ظاهرش هم رفتارش وقتی ميبينمش انگار داداش خودمو ميبينم! هميشه ميبينمش ولی فکر ميکنم اگه ازش بخوام دوستم باشه مثل دوتا داداش شايد به من بخنده که چقدر بی کسو تنهام يا شايد فکر کنه مشکل دارم،دوست دارم باهاش رفيق بشم حالا ميخوام بفهمم چطوری برم سمتش باهاش حرف بزنم؟ هميشه دعا ميکنم که يا داداشم برگرده يا جاشو پر کنه،دنيا معرفت نداره